حالا که شصت سال از انتشار شاهکار اورول، ۱۹۸۴، میگذرد جملۀ آغازین آن مثل همیشه بیتصنع و گیرا به نظر میرسد. اما اگر به دستنویس اصلی رمان رجوع کنید میبینید که او اصلاً از آن مطمئن نبوده و بارها آن را وسواسگونه و با جوهرهای مختلف بازنویسی کرده است و این آشفتگی فوقالعادهای را عیان میکند که در پس نگارش این رمان بود. شرایط آزاردهندهای که اورول رمان ۱۹۸۴ را در آن نوشت فضای یأسآلود ضدآرمانشهرش را بهتر توضیح میدهد. نویسندهای انگلیسی که شدیداً بیمار است در نقطهای دورافتاده و دلگیر در اسکاتلند که پس از جنگ جهانی دوم خالی از سکنه شده بود این رمان را نوشت. ایدۀ ۱۹۸۴ یا همان «آخرین مرد اروپا» از زمان جنگ داخلی اسپانیا در ذهن اورول تکوین یافته بود. رمان او که تا حدی وامدار داستان تخیلی ضدآرمانشهری یِوگنی زامیاتین به نام ما است احتمالاً بین سالهای ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۴، حول و حوش زمانی که او و همسرش ایلین تنها پسرشان ریچارد را به فرزندی پذیرفتند شکل نهایی خود را در ذهن او پیدا کرد. اورول خود ادعا میکند که این کتاب ملهم از دیدار سران متفقین در کنفرانس تهران در ۱۹۴۴ میلادی بوده است. یکی از همکارانش در آبزرور به نام ایزاک دویچر گفته است که اورول «مطمئن بود که استالین، چرچیل و رزولت در تهران هشیارانه نقشه کشیدهاند که جهان را میان خود تقسیم کنند».
اورول از سال ۱۹۴۲ کار خود را در آبزرورِ زمانِ دیوید استر شروع کرد و ابتدا به عنوان نقدنویس کتاب و سپس خبرنگار مشغول به کار شد. سردبیر او را به دلیل «روراستی، شرافت و نزاکت» تمامعیارش علناً میستود و در سراسر دهۀ ۴۰ پشتیبان او بود. صمیمیت میان آن دو نقش مهمی در داستان شکلگیری ۱۹۸۴ دارد. خانوادۀ استر املاکی در جزیرهای دورافتاده به نام جورا در مجاورت آیلِی در اسکاتلند داشتند. در املاک آنان، در هفت مایلی آردلوسا، در شمالیترین نقطۀ این باریکۀ صخرهای پوشیده از خلنگ، خانهای بود به نام بارنهیل. در ابتدا استر به اورول پیشنهاد کرد که برای تعطیلات به این خانه برود. ریچارد بلیر[۱] در گفتگویی که هفتۀ پیش با مجلۀ آبزرور کرد گفت که بر اساس داستانی که در خانوادهشان نقل است استر از اشتیاقی که اورول به این پیشنهاد نشان داد جا خورد.
در ماه مه سال ۱۹۴۶، اورول که هنوز در حال جمعکردن تکههای از هم گسیختۀ زندگیاش بود سوار قطار شد تا سفری طولانی و طاقتفرسا را به جورا آغاز کند. او به دوستش آرتور کوستلر گفت که آمادهشدنش برای این سفر «خیلی شبیه پرکردن انبار کشتی برای سفری دور و دراز به قطب شمال» بود.
این سفر تصمیمی پرمخاطره بود زیرا حال جسمی اورول چندان خوب نبود. زمستان ۱۹۴۶-۱۹۴۷ یکی از سردترین زمستانهای قرن بود. بریتانیای پس از جنگ حتی دلگیرتر از زمان جنگ بود و سینۀ خرابش مدام اذیتش میکرد. اما با دورشدن از آزردگیهای لندن حداقل میتوانست آزادانه به نوشتن رمان جدیدش مشغول شود. او به دوستی گفته بود که «زیر فشار روزنامهنگاری هر چه میگذرد بیشتر شبیه پرتقالی میشوم که چلانده شده است.»
طنز روزگار اینجا بود که بخشی از مشکلات اورول به سبب موفقیت مزرعۀ حیوانات بود. دنیا پس از سالها بیتوجهی و بیمحلی نبوغ او را کشف کرده بود. او پیش کوستلر مینالید که «همه مدام پیشم میآیند و میخواهند که برایشان سخنرانی کنم، کتابهای سفارشی بنویسم، به این یا آن دسته بپیوندم و چیزهایی از این قبیل. نمیدانی که چقدر دلم میخواهد که از شر همۀ اینها خلاص شوم و دوباره وقت فکرکردن داشته باشم».
او در جورا از تمام این دردسرها رها میشد اما نوید رهاشدن خلاقیت در جزیرهای در هبریدها[۲] بیهزینه نبود.
اورول در ماههای اول اقامت و پس از گذراندن «زمستانی طاقتفرسا»، از انزوا و زیبایی بکر جورا لذت میبرد. او به کارگزارش نوشت «با این کتاب کلنجار میروم که احتمالاً تا پایان سال تمامش میکنم – اگر همینطور تا پاییز حالم خوب باشد و از روزنامهنگاری دور بمانم اصل کار را تا آن موقع تمام خواهم کرد.»
بارنهیل که در انتهای مسیری پرچالهچوله روی تپهای مشرف به دریا بود خیلی بزرگ نبود، چهار اتاق کوچک داشت که روی آشپزخانهای بزرگ ساخته شده بودند. زندگی در آنجا ساده و حتی ابتدایی بود. برقی در کار نبود. اورول برای پختوپز و گرمکردن آب از گاز مایع استفاده میکرد. فانوسهایش با پارافین روشن میشدند. شب که میشد پیت[۳] نیز میسوزاند. او مثل قبل سیگار با سیگار روشن میکرد و سیگارپیچهایش را با تنباکوی بلکشگ میپیچید. هوای خانه گرم بود اما سالم نبود. یک رادیوی باتریخور تنها وسیلهای بود که او را با جهان خارج مرتبط میساخت.
اورول که از آن مردهای موقر و غیرمادی بود فقط یک تخت مسافرتی، یک میز، چند صندلی و چند تکه ظرف و ظروف با خود آورده بود. زندگی محقرانهای بود اما هر چه که او برای کار میخواست برایش مهیا بود. آنچه از او در خاطرۀ مردم محلی باقی ماند شبحی بود در مه و اندامی تکیده که بارانی به تن داشت.
مردم محلی او را با نام واقعیاش یعنی اریک بلیر میشناختند، مردی قدبلند، رنگپریده و محزون که نمیدانست چطور باید زندگی در آنجا را به تنهایی تاب بیاورد. وقتی ریچارد خردسال و دایهاش به او ملحق شدند او به فکر افتاد و راه چاره را در این دید که از خواهر زبروزرنگش آوریل کمک بگیرد. ریچارد بلیر به خاطر میآورد که پدرش «اگر آوریل نبود نمیتوانست از پسِ کارها بربیاید. او آشپزی ماهر و بسیار کاردان بود. هیچیک از کسانی که زندگی پدرم در جورا را بررسی کردهاند به نقش مهمی که او داشت توجه نکردند.»
اورول، وقتی اوضاع زندگیاش راست و ریس شد، بالاخره توانست کار روی کتابش را شروع کند. او در پایان مه ۱۹۴۷ به ناشرش، فرد واربرگ، گفت: «فکر میکنم باید تا الان نزدیک یک سوم پیشنویس کتاب را تمام میکردم. اما نتوانستم کار را آنطور که در نظر داشتم پیش ببرم چون امسال از ژانویه به اینطرف حال جسمیام (مثل همیشه سینهام) در بدترین وضع بوده است و نمیتوانم خودم را کاملاً از شر این وضع خلاص کنم.»
اورول چون میدانست ناشرش برای رمان جدید بیتاب است در ادامه گفت «درست است که پیشنویس رمان همیشه چیزی درهمبرهم بیخود است که ربط چندانی به نتیجۀ نهایی ندارد اما با این حال بخش اصلی کار است.» او سخت کار کرد و در پایان ژوئیه پیشبینی میکرد که پیشنویس را تا اکتبر تمام خواهد کرد. او گفت که پس از آن به شش ماه دیگر احتیاج دارد تا متن را برای انتشار شستهرفته کند. آنگاه بود که فاجعه رخ داد.
یکی از خوشیهای زندگی در جورا این بود که او و پسرش میتوانستند با هم به گردش بروند، ماهیگیری کنند، در جزیره پرسه بزنند و قایقسواری کنند. در روزی از روزهای دلپذیر تابستان در ماه اوت اورول، آوریل، ریچارد و چند تن از دوستانشان با قایق موتوری به گردش رفته بودند که در راه بازگشت نزدیک بود در گرداب بدنام کوریورِکان غرق شوند.
ریچارد بلیر به یاد میآورد که در آب سرد داشتند یخ میزدند و سرفۀ دائمی اورول دوستانش را نگران کرده بود، اوضاع ریههایش خیلی خراب به نظر میرسید. او در دو ماه بعد شدیداً بیمار بود. طبق معمول گزارشی که از ماوقع و خطری که از بیخ گوشش گذشته بود به دیوید استر داد موجز و حتی سهلانگارانه بود.
او همچنان با «آخرین مرد اروپا» کلنجار میرفت. اورول در اواخر اکتبر ۱۹۴۷، در حالی که رنجور و ضعیف بود دریافت که رمانش هنوز «به طرز وحشتناکی درهمبرهم است و حدود دوسوم آن باید یکسره بازنویسی شود».
او دیوانهوار کار میکرد. مهمانانی که آن زمان به بارنهیل رفتهاند صدای ماشین تایپ او را که از اتاق او در طبقۀ بالا میآمد به خاطر میآورند. در ماه نوامبر بود که با «التهاب ریه» از پا افتاد و آوریل باوفا از او پرستاری کرد. او به کوستلر گفت که «با حالی بسیار بیمار در تخت افتاده است». درست پیش از کریسمس در نامهای به یکی از همکارانش در آبزرور خبری را فاش کرد که همیشه از آن وحشت داشت. سرانجام تشخیص داده بودند که سل دارد.
چند روز بعد در نامهای که از بیمارستان هیرمیرز در کیلبراید شرقی لانارکشایر به استر نوشت، تصدیق کرد که «هنوز شدیداً احساس مریضی میکنم» و اعتراف کرد که «احمق بودم که تصمیم گرفتم نزد پزشک نروم –میخواستم از نوشتن کتابم عقب نیفتم»، اما پشیمانی سودی نداشت و بیماری پس از حادثۀ گرداب کوریورکان عود کرده بود. در سال ۱۹۴۷ درمانی برای سل وجود نداشت –پزشکان هوای سالم و رژیم غذایی منظم را تجویز میکردند- اما دارویی جدید و آزمایشی به بازار آمده بود به نام استرپتومایسین. استر ترتیبی داد که این دارو را از ایالات متحده با کشتی به هیرمیرز بفرستند.
ریچارد بلیر معتقد است که مقادیر زیادی از این داروی جدید معجزهآسا را به پدرش دادهاند. عوارض جانبی داروی مذکور وحشتناک بود (زخم گلو، تاول دهان، ریزش مو، ورآمدن پوست و متلاشیشدن ناخن انگشتان دست و پا) اما پس از یک دورۀ سه ماهه در مارس ۱۹۴۸ علائم سل ناپدید شدند. اورول به ناشرش گفت «دیگر اثری از آثارش باقی نیست و ظاهراً دارو کار خودش را کرده است. خوردن این دارو مثل این است که برای خلاص شدن از شر موشها کشتی را غرق کرد، اما اگر جواب بدهد ارزشش را دارد».
اورول وقتی حاضر میشد که از بیمارستان مرخص شود نامهای از ناشرش دریافت کرد که حالا که به عقب نگاه میکنیم میبینیم این نامه میخی دیگر بود که بر تابوتش کوفته شد. واربرگ به نویسندۀ سرآمدش نوشت «از نظر موقعیت شغلیات در دنیای ادبیات خیلی مهم است که تا آخر سال، و اگر شد زودتر، آن [رمان جدید] را تمام کنی».
این بود که اورول به جای آنکه به استراحت و تجدیدقوا بپردازد به بارنهیل برگشت تا روی بازنویسی دستنوشتههایش تمرکز کند و به واربرگ قول داد که «اوایل دسامبر» آن را تحویل دهد و این یعنی مجبور بود که با «هوای ناخوشایند» جورا در پاییز سر کند. در اوایل اکتبر پیش استر درددل کرد که «دیگر عادت کردهام که در تختخواب بنویسم که فکر کنم از این کار خوشم میآید، گرچه بیشک تایپکردن در آنجا خیلی ناجور است. با قسمتهای پایانی این کتاب لعنتی سر و کله میزنم [که] دربارۀ وضعیتی است که اگر جنگ هستهای قطعی نباشد ممکن است رخ دهد.»
این یکی از معدود اشارههایی است که اورول پیش از پایان کتاب به موضوع آن میکند. او مثل بسیاری از نویسندگان دیگر، باور داشت که صحبتکردن از اثری در حال تکوین بدشانسی میآورد. او بعدتر پیش آنتونی پاول آن را «آرمانشهری که به قالب رمان نوشته شده است» توصیف کرد. تایپکردن پاکنویس «آخرین مرد اروپا» خان دیگری بود که اورول باید از آن میگذشت. هر چه بیشتر دستنویسِ «افتضاح» خود را اصلاح میکرد بیشتر به نوشتهای تبدیل میشد که فقط خودش میتوانست آن را بخواند و از آن سر در بیاورد. او به کارگزارش گفت که نوشتهاش «بیش از حد طولانی است و حتی به ۱۲۵۰۰۰ کلمه میرسد» و با صداقتی که ویژگی منحصربهفردش بود متذکر شد که «از این کتاب کاملاً خشنود نیستم اما کاملاً ناراضی هم نیستم … فکر میکنم که ایدۀ خوبی دارد اما میشد بهتر از کار دربیاید اگر موقع نوشتنش به سل دچار نبودم.»
او هنوز دربارۀ عنوان رمانش مردد بود. او نوشت «نمیدانم که اسمش را 1984 بگذارم یا آخرین مرد اروپا اما ممکن است در یکی دو هفتۀ آینده به اسم دیگری هم فکر کنم.» تا پایان اکتبر اورول مطمئن شد که کار کتاب تمام شده است. حالا فقط به یک تندنویس نیاز داشت که در جمعوجورکردن آن کمکش کند.
مسابقهای نومیدانه میان او و زمان در جریان بود. حال جسمی اورول رو به وخامت میگذاشت، دستنویسِ «افتضاح» باید اصلاح میشد و ضربالاجل دسامبر رو به اتمام بود. واربرگ و همچنین کارگزار اورول قول دادند کمک کنند. اما تایپیستهایی که آنها در نظر داشتند با مقصودی که اورول داشت همخوانی نداشت و این شد که آنها فقط اوضاعی که بد بود را بدتر کردند. اورول که حس میکرد دستتنها مانده از غرایز دوران مدرسهاش پیروی کرد و به این نتیجه رسید که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
در اواسط نوامبر آنقدر ضعیف شده بود که نمیتوانست راه برود. این بود که به تختش خزید تا «کار وحشتناک» تایپ کتاب را با «ماشین تایپ قراضه»اش به تنهایی انجام دهد. او در این مدت، درحالی که طوفان شب و روز بارنهیل را زیر ضربههایش گرفته بود، به زورِ سیگار، قهوه، چای غلیظ و گرمای بخاری پارافینیاش زحمت آن کار طاقتفرسا را تحمل کرد. سرانجام در ۳۰ نوامبر ۱۹۴۸ کار عملاً تمام شد.
حالا اورولِ کهنهسرباز زبان به اعتراض میگشاید و به کارگزارش میگوید «این همه جار و جنجال واقعاً ارزشش را نداشت. علاوه بر آنکه صاف نشستن برای مدتی طولانی خستهام میکند مسئله بر سر این بود که من در تایپ مهارت ندارم و در روز بیشتر از چند صفحه نمیتوانم تایپ کنم.» همچنین میافزاید برایم «شگفتانگیز» بود که ببینم تایپیستی حرفهای چه اشتباهاتی ممکن بود بکند، «دشواری این کتاب در این است که واژههای نو در آن فراوان است».
نسخۀ تایپشدۀ رمان آخر جورج اورول، همانطور که قول داده بود، اواسط دسامبر به لندن رسید. واربرگ با یک نگاه فهمید که چه گوهری در دستش است («یکی از هراسانگیزترین کتابهایی است که تاکنون خواندهام») و همکارانش نیز با او همنظر بودند. در یکی از یادداشتهای داخلی نوشته بودند که «اگر نتوانیم ۱۵ تا ۲۰ هزار نسخه از این کتاب را بفروشیم باید بگذارندمان لای جرز دیوار».
در این بین اورول از جورا رفت و در آسایشگاه بیماران سل در کاتسوُلدز بستری شد. او به استر گفت «این کار را باید دو ماه پیش میکردم، اما تصمیم گرفتم که آن کتاب لعنتی را تمام کنم». استر بار دیگر قدم پیش گذاشت تا بر روند درمان دوستش نظارت کند اما پزشک متخصص اورول در خلوت به درمان او بدبین بود.
وقتی نام ۱۹۸۴ در افواه پیچید، شم خبرنگاری استر خبردار شد و به فکر طرح و برنامههایی برای تقدیر از او در آبزرور افتاد برنامههایی که در ذهن اورول با نگرانی همراه بود. بهار که رسید او به «هموپتیزی» (خلط خونی) دچار بود و «بیشتر وقتها احساس ناخوشی» میکرد اما توان آن را داشت که در مراسم پیشازانتشار رمان شرکت کند و با رضایت «حسن نظری» را که عموم به رمان نشان داده بودند ببیند. او به شوخی به استر گفت جای تعجب ندارد «اگر مجبور شوی شرححالی را که میخواهی از من منتشر کنی با آگهی فوتم عوض کنی».
رمان ۱۹۸۴ در ۸ ژوئن ۱۹۴۹ در لندن (و پنج روز بعد در امریکا) منتشر شد و تقریباً تمام جهان آن را شاهکار دانستند، حتی وینستون چرچیل به دکترش گفت دو بار آن را خوانده است. حال اورول خرابتر شد. در اکتبر ۱۹۴۹ در اتاقش در بیمارستان یونیورسیتی کالج با سونیا براونل ازدواج کرد و در این عقد دیوید استر ساقدوش داماد بود. ولی این لحظات خوش دیری نپایید؛ او نخستین روزهای سال ۱۹۵۰ میلادی را نیز توانست ببیند و در نخستین ساعات روز ۲۱ ژانویه پس از خونریزیای شدید و رنجآور در بیمارستان و در تنهایی درگذشت.
صبح روز بعد بیبیسی خبر درگذشت او را اعلام کرد. آوریل بلیر و برادرزادهاش هنوز در جورا بودند که خبر را از رادیوی کوچک باتریخور بارنهیل شنیدند. ریچارد بلیر به خاطر نمیآورد که آن روز آفتابی بود یا سرد اما شوک آن خبر را بهخوبی به یاد دارد: پدرش در سن ۴۶ سالگی مرده بود.
دیوید استر ترتیبی داد که اورول را در حیاط کلیسای ساتن کورتنی آکسفوردشایر دفن کنند. او حالا در آنجا با نام اریک بلیر بین هربرت هنری اسکویت و یک خانوادۀ محلی از کولیان برای همیشه خفته است.
×××
چرا ۱۹۸۴؟
عنوانی که اورول برای اثرش برگزیده هنوز یک راز است. بعضی میگویند او به یکصدسالگی انجمن فابین[۴] که در ۱۸۸۴ تأسیس شد اشاره کرده است. بعضی دیگر میگویند اشارهاش به رمان پاشنه آهنین جک لندن بود (که در آن جنبشی سیاسی در سال ۱۹۸۴ به قدرت میرسد) یا شاید به یکی از داستانهای نویسندۀ محبوبش جیکی چسترتون به نام «ناپلئون ناتینگهیل» که وقایع آن در لندنِ سال ۱۹۸۴ میگذرد. پیتر دیویسن در کتاب مجموعه آثار جورج اورول (۲۰ جلدی) خاطرنشان میکند که ناشر امریکایی آثار اورول ادعا کرده است که این عنوان با برعکسکردن تاریخ ۱۹۴۸ شکل گرفته است، گرچه هیچ سندی دال بر این ادعا وجود ندارد. دیویسن این را نیز میگوید که تاریخ ۱۹۸۴ به سال تولد ریچارد بلیر یعنی ۱۹۴۴ مربوط است و یادآور میشود که در دستنویس این رمان، داستان به تناوب در سالهای ۱۹۸۰، ۱۹۸۲ و سرانجام در ۱۹۸۴ به وقوع میپیوندد. هیچ چیز رازآلودی در پس اینکه چرا اورول عنوان «آخرین مرد اروپا» را کنار گذاشت وجود ندارد. او خود همیشه در این باره مردد بود. این ناشرش فرد واربرگ بود که نام ۱۹۸۴ را نامی تجاریتر دانست و توصیه کرد.
برادر بزرگ (تو را میبیند): اصطلاحی که خیلی پیشتر از آنکه برنامههای تلویزیونی پرمخاطب واقعنما به ذهن تهیهکنندگانش برسد برای حاکمی به کار میرفت که به طرزی ترسناک از همه چیز آگاه است. جورج اورول تعریض تعقیب و آزار مخالفان برادر بزرگ را خوب میفهمید.
اتاق ۱۰۱: برخی هتلها هیچیک از اتاقهایشان را به نام ۱۰۱ نامگذاری نمیکنند -مثل برجهایی که طبقۀ سیزدهم ندارند- و این به دلیل ایدهای است که اورول در کتابش به کار برده است. در رمان اورول اتاق ۱۰۱ اتاقی است که آنچه به نظر ساکن آن تحملناپذیرترین چیز است در آن قرار دارد. این مفهوم نیز مثل مفهوم «برادر بزرگ» به برنامههای مدرن تلویزیونی راه یافته است. در این مورد از افراد مشهور خواسته میشود که کسی یا چیزی را که بیش از همه بدشان میآید نام ببرند.
پلیس اندیشه (Thought Police): یکی از اتهاماتی که مخالفین حکومت فعلی به آن وارد میکنند این است که آنها میخواهند به ما بگویند که چه چیز را میتوانیم درست بدانیم و چه چیز را غلط. کسانی که باور دارند شیوهای درست برای اندیشیدن وجود دارد میبینند که آنها را از روی نامی که اورول در رمانش آورده است به نام جوخۀ تحمیل میخوانند.
جُرماندیشه (Thoughtcrime): با توجه به مطالبی که در بالا ذیل عنوان «پلیس اندیشه» خواندید، به عمل تخطی از حکمت تحمیلی گفته میشود.
گفتارنو (Newspeak): به نظر اورول، آزادی بیان تنها به آزادی اندیشه مربوط نیست بلکه آزادیای زبانی است. این اصطلاح به لاغر و ضعیف بودن واژگان رسمی اشاره میکند و از آن زمان تاکنون برای دلالت بر زبان مخصوص رایج بین کسانی که در قدرتند به کار میرود.
دوگانهباوری (Doublethink): همان ریاکاری است اما با یک فرق ظریف. در دوگانهباوری، به جای آنکه تصمیم بگیریم به تناقضی که در عقایدمان وجود دارد اعتنا نکنیم، عمداً فراموش میکنیم که چنین تناقضی اصلاً وجود دارد. اکثرِ کسانی که برای متهمکردن طرف بحثشان به ریاکاری از کلمۀ «دوگانهباوری» استفاده میکنند به این فرق ظریف توجه نمیکنند. با این حال این کلمه را کسانی که دوست دارند پای منقل مباحثهای هم کرده باشند بسیار به کار میبرند.[۵]
[۱] Richard Blair: پسر جرج اورول. نام واقعی جرج اورول اریک بلیر بود. م.
[۲]: نام مجمعالجزایری است در ساحل غربی سرزمین اصلی اسکاتلند که شامل دو مجموعه جزیرهی هبریدهای داخلی و هبریدهای بیرونی است. م.
[۳] برگ و مواد گیاهی پوسیده و قدیمی که در باتلاقها و مردابها یافت میشود و به عنوان کود و سوخت به کار میرود. م.
[۴] Fabian Society: جنبشی سوسیالیستی و مسالمتجو که در انگلستان بنیاد نهاده شد و با نظریات مارکس در زمینهی مبارزهی طبقاتی و ارزش افزوده مخالفت داشت و طرفدار جان استوارت میل و هنری جرج بود. م.
[۵] در متن اصلی «حین خوردن آبجو در بار مباحثهای خوب کرده باشند» آمده بود که به علت غریببودن این عادت در ایران بهتر دیدم از متناظر آن در فرهنگ ایرانی استفاده کنم. م.